بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

فوت آقاجون

پسر عزیزم 93/2/23 آقا جون بابا بزرگ بابایی و از دست دادیم خیلی خت بود برای هممون خیلی ناراحت کننده بود مخصوصا اینکه تو رو خیلی دوست داشت و همش بهت می گفت نیما کوچولوی من , ساقه طلا و شعری که برات می خوند نه نه جوون نه نه جوون ..... بردیا من تو شاید آخرین کسایی بودیم که از بچه ها و نوه هاش دیدیمش چون روز قبل از فوتش پیشش بودیم و کلی با تو بازی کرد و بوست کرد وای هنوز باوم نمی شه خیلی دوست داشتنی و مهربون بود عاشق تو بود نمی دونم وقتی بزرگ شدی چیزی از آقاجون یادت می مونه یا نه وقتی بهت می گم آقا جون کجاست می گی آقاجون رفته تو آسمونا ....  خدایا روحش شاد باشه .          ...
8 خرداد 1393

بردیا می ره مهد کودک

پسر عزیز و با هوش من از دیروز 7 خرداد 93 می ری مهد کودک نزدیک خونمون خیلی بیشتر از کارگاه کودک و مادر دوستش داری مربی های خوب و مهربونی داره امروز که روز دوم بود تا گفتم بریم مهد گفتی بریم خداروشکر که دوست داری به امید خدا اونجا چیزهای جدید یاد بگیری و بزرگ بشی عشقم . خیلی هوا گرم شده البته یه چند روزی باد و بارون و طوفان شدیدی بود . بردیا جونم ماشالا خیلی شیرین زبونی اصن یه حرفهایی می زنی که نگو مثلا دیروز بردمت حموم یه مدتیه که از شامپو کردن سرت بدت میاد همینکه سرتو شامپو کردم و داشتم می شستم با ناله مگفتی : ای خدا یکی به دادم برسه ...... وای مرده بودم از خنده خاله مهناز می گه خدا یه پسر بهت داده دیگه هوس دختر داشتن نکنی. قربو...
8 خرداد 1393
1